درآمد
برخورد شجاعانه مادر در برابر شهادت فرزندي چنين گرامي چيزي نيست که پس از سال ها از ياد تمام کساني که شاهد شکيبائي او در فقدان دخترش بوده اند، برود. او که با علاقه اي عميق از ويژگي هاي دخترش ياد مي کند، از شهادت او به عنوان سند افتخار خانواده نام مي برد و سعي دارد همچون آن روزهاي دشوار، باز هم بغضش را در گلو بشکند.
از کودکي او بگوييد.
نزديک محرم بود که به دنيا آمد. آن موقع تهران بوديم. تابستان ها مي رفتيم زنجان، خيلي بچه درس خوان، با اخلاق و مؤدب و مرتبي بود يک بار نشد که ما را مدرسه اش بخواهند يا کسي بيايد و از او شکايت کند. هم او و هم خواهرهايش خودشان مي رفتند مدرسه، مي آمدند و درسشان را مي خواندند، تابستان ها او را مي گذاشتيم کلاس. در ظرف يک تابستان، همه قرآن را ياد گرفت. خانم معلمش مي گفت، «والله من درس ندادم. خودش خواند. من فقط قرآن را خواندم و او گوش کرد و ياد گرفت.» خيلي باهوش بود.
در تهران او را کلاس گذاشتيد يا در زنجان؟
ما دير آمديم زنجان. اول نظري بود که آمديم زنجان. در تهران او را به جلسات ديني مي بردم. خانم اسکندري به او درس مي داد. جمعه ها مي رفت حسينيه. هفت چنار مي نشستيم. موقع تعطيلات و جمعه ها مي رفت آنجا.
از درس خواندش مي گفتيد؟
توي زنجان کلاس رياضي فيزيک براي دخترها نبود و توي مدرسه پسرانه اميرکبير، کلاس براي دخترها گذاشته بودند. فهيمه خيلي ناراحت بود و مي گفت که دخترها رعايت نمي کنند. تا توي تهران بوديم، اصلاً نفهميديم چطوري درس خواند، اما آن سال خيلي ناراحت بود و من پشيمان شدم که چرا اينها را آوردم زنجان. مي گفتم، «چرا اين قدر ناراحتي؟» مي گفت، «من مثل هميشه زحمتم را مي کشم، ولي پسر استاندار زنجان توي کلاس ماست و معلم ها هر چه نمره خوب است به او مي دهند و نمره مرا درست نمي دهند.» هنوز هم که هنوز است وقتي به يادش مي افتم، ناراحت مي شوم. همه اش به خودم مي گفتم اين چه کاري بود که کردم؟ به خاطر فاميل آمدم زنجان، ولي اين بچه خيلي اذيت شد. سال بعد رفت مدرسه آذر و ديپلمش را گرفت. بعد رفت کنکور داد و نمره هم آورد، ولي گفت که مي روم قم الهيات بخوانم. خدا رحمت کند آيت الله مشکيني که آمدند زنجان، دخترها را خيلي تشويق کردند که درس ديني بخوانند. بالاخره هم فهيمه رفت قم.
در تظاهرات انقلاب شرکت مي کرد؟
بله، از قم اعلاميه مي آورد و به مسجدهاي زنجان مي رفت. من هم با او مي رفتم. بعد از انقلاب هم تابستان ها مي رفتيم جهاد براي دروي گندم.
به مردم رسيدگي مي کرد؟
خيلي. اخلاقش خيلي خوب بود. هر چه براي خودش مي خواست، براي مردم هم مي خواست. چه خوراک، چه لباس، چه علم، هر چه را که خوب بود، براي همه مي خواست. خيلي مهربان و صبور بود. خيلي از او راضي بودم. يک بار دعا کردم که، «خدايا! بهترين مقام را به او بده.» حالا من توي دعايم، منظورم اين دنيا بود، نگو دعاي من طوري مستجاب شده که هم دنيا را برد، هم آخرت را. از همان وقتي که مدرسه مي رفت، يک جور ديگر بود. يک بار فرح مي خواست بيايد مدرسه شان. مدير مدرسه به فهيمه گفته بود که لباس مرتب و منظم بپوش و بيا جلوي او خير مقدم بگو. فهيمه زير بار نرفت و آمد خانه و گفت، «مثلاً مي خواهد چه کارم کند؟ اخراجم مي کند؟ بکند! نمره انضباطم را صفر مي دهد؟ بدهد».
شما راهنمايي اش مي کرديد يا خودش دنبال اين کارها مي رفت؟
خودش مي رفت. من اخلاقم تند بود و مي آمدم خانه و ناراحت بودم که، «فلاني فلان حرف را به من زد. من مي خواستم جوابش را بدهم. چرا ندادم؟» او مي نشست و مرا نصيحت مي کرد که، «شما هيچ وقت جواب ندهيد. خدا خودش جواب را مي دهد. شما خودت را کوچک نکن.» امتحان هم کردم، ديدم راست مي گويد.
چه جوري اين چيزها را ياد گرفته بود؟
از خدا. هر جا مي رفت خدا را ياد مي کرد. مي رفتيم باغ و گردش. او فکرش اصلاً دنبال کارهايي که بقيه مي کردند، نبود. همه اش مي گفت، «مامان! ببين خدا چقدر اين درخت ها و طبيعت را قشنگ آفريده. ببين آب چقدر قشنگ است.» هر چه زيبايي مي ديد، ياد خدا مي کرد. يکي از فاميل هاي ما بود که سر درد دائمي داشت. به او گفت، «قول بده که نمازت را بخواني، سر دردت خوب مي شود.» او همين کار را کرد و آمد و گفت خوب شدم. قرآن زياد مي خواند و اينها را از قرآن ياد مي گرفت. هنوز مدرسه قم نرفته بود که اين چيزها را بلد بود. يک بار رفتيم باغ. يک عده آمدند و نزديک ما نشستند و نوارهايي گذاشتند که ما را ناراحت مي کرد. فهيمه بلند شد و رفت کمي با آنها حرف زد. نمي دانم به آنها چه گفت که بي سروصدا و بدون بحث، ضبطشان را خاموش کردند. ما اصلاً نفهميديم به آنها چه گفت. من همه اش مي گويم کار خداست. او يک بنده پاک خدا بود که آمده بود مدت کوتاهي توي اين دنيا پيش ما باشد و بعد برود. تابستان يا تعطيلات که مي آمد زنجان، يک دقيقه هم خانه نمي ماند و دائماً از اين مسجد به آن مسجد و از اين کتابخانه به آن کتابخانه مي رفت. هيچ دوست نداشت آدم ها با هم قهر باشند و سعي مي کرد همه را با هم آشتي بدهد. گاهي اوقات که دنبال کارهايش مي رفت و شب دير مي آمد، من خيلي ناراحت مي شدم و اخم مي کردم. همين که در باز مي کردم و خنده اش را مي ديدم، ناراحتي از يادم مي رفت و هيچ حرفي نمي زدم. خيلي خوش اخلاق بود. خيلي هم باسليقه بود. همه چيزش نمونه بود. آن قدر قشنگ گلدوزي مي کرد که حظ مي کردم. همه کارها را خوب انجام مي داد. براي خودش هم يک جا نماز گلدوزي کرده بود که از من خواستند و دادم به آنها که بردند گذاشتند توي موزه.
شما اين کارها را يادش داده بوديد؟
نه والله. من خودم اصلاً بلد نيستم. توي مدرسه ياد گرفته بود.
- قبل از اينکه بخواهد به کردستان برود به شما خبر داد؟ ما مي دانستيم که دارد درس مي خواند و ناراحت بوديم که دارد به کردستان مي رود. مي گفت، «من به آنها کاري ندارم. دارم مي روم به بچه ها درس بدهم که راه پدر و مادرشان را نروند.» بعداً فهميديم که او خودش مي دانست دارد راه شهادت را مي رود. شهيد قدوسي به او گفته بود که، «درست حيف است. ادامه بده.» فهيمه گفته بود، «شما در مقابل شهادت، چه چيزي به من مي دهيد؟» شهيد قدوسي گفته بودند، «دخترم! من ديگر با تو حرفي ندارم. راهت را انتخاب کرده اي و برو.» ما ناراحت بوديم که پسر بزرگ نداريم که برود جبهه. من پشت سر هم صاحب سه تا دختر شدم و توي فاميل به من سرکوفت مي زدند. فهيمه خيلي ناراحت مي شد و مي گفت، «پسر و دختر چه فرقي دارند؟ هر کسي در هر جا که توان دارد مي تواند خدمت کند.» پدرش خيلي ناراحت بود و مي گفت، «يک وقت او را اسير مي گيرند يا بلايي سرش مي آورند و آبرويمان مي رود.» فهيمه مي گفت، «ناراحت نشويد، نه تنها آبرويتان را نمي برم که مايه سرافرازي شما هم مي شوم.» يک بار هم يک خانمي آمده بود سر قبرش. ما پرسيديم، «به چه مناسبت آمده اي؟» گفت،«قبلاً يک بار آمدم سر قبر اين شهيد و توي دلم گفتم، «يعني چه؟ دختر را چه به اين کارها؟ ببين قضيه چه بوده که اين رفته آنجا. » «شب او را خواب ديدم که ذهن مرا نسبت به حقيقت آگاه کرد.» آمده بود سر قبر که از او حلال بودي بطلبد. يک بار آمد خانه و پرسيد،«مامان! غذا چه داريم؟» گفتم، «سبزي پلو ماهي داريم.»گفت،«مي شود از آن به يک نفر بدهي؟» ويک اسمي را يادآوري کرد. گفتم، «دختر! خدا خير دنيا و آخرت را به تو بدهد که يادم آوردي.» غذا را کشيدم و براي يکي از همسايه ها که زن فقيري بود و سه تا بچه يتيم داشت، بردم. دائماً فکر و ذکرش دنبال اين چيزها بود. دل خيلي مهرباني داشت.
خبر شهادتش را چگونه به شما دادند؟
يک روز پنچشنبه نشسته بودم توي خانه، فريبا آمد و گفت از سپاه گفته اند بياييد. يکي از دوستان فريبا هم همراهش بود. پرسيد، «شما نمي آيي؟» گفتم،«چرا.» بلند شدم و همراهشان راه افتادم. وسط راه، گفتم، «من نمي آيم. مي روم سر خاک شهدا. شما برويد.» آنها رفتند و من رفتم و ديدم دارند شهيد کوهساري را دفن مي کنند. نشستم و نگاه کردم و بعد به خودم گفتم، «مرا ببين! همين طور ايستاده ام و اينها را تماشا مي کنم. اگر مادر شهيد نيستم، دست کم با اينها همراهي که مي توانم بکنم.» وقتي براي آن شهيد اشک ريختم، دلم سبک شد و با خودم گفتم.«ما که از خانواده شهيد نيستيم، دست کم براي شهيد گريه کنيم.» برگشتم خانه و ديدم فريبا آمده. پرسيدم، «چه خبر بوده؟» گفت، «به ما گفتند که فهيمه زخمي شده.» گفتم، «اين طور نيست. فهيمه شهيد شده.» انگار به دلم برات شده بود. کردستان شلوغ بود و نمي توانستند جنازه را بياورند. من نگران بودم که از تلويزيون خبر را پخش کنند و پدر و برادر فهيمه که خبر نداشتند، يکه بخورند. برادرش عليرضا هم خيلي کوچک بود و به فهيمه علاقه داشت. درست مثل يک مادر و فرزند بودند. به قدري از شهادت فهيمه ناراحت شد که از آن زمان تا به حال با هيچ کس درباره فهيمه حرف نزده است. خلاصه با خودم گفتم يک جوري بايد موضوع را به پدرش بگويم. وقتي آمد خانه و ديد که من چشم هايم قرمز است و گريه کرده ام، کم کم به او فهماندم که فهيمه شهيد شده است.
مي گويند که خودتان فهيمه را غسل داديد و کفن کرديد.
همه اش کار خدا بود، وگرنه من کجا و اين جور کارها کجا؟ اصلاً اشک به چشم هايم نيامد. آرام بودم. خوب بودم. به طور عجيبي به فهيمه افتخار مي کردم. خدا رحمت کند يکي از دوستانمان مي خواست او را غسل بدهد. وضو گرفت و به من گفت، «بيا کمک کن او را غسل بدهيم.» نمي دانم خدا چه قدرتي به من داد. خيلي صبور و ساکت بودم. حالا يک کمي بي صبر شده ام. تا چند سال پيش هم همين طور بودم. يک مدتي است او را به خواب نمي بينم، دل نازک شده ام و وقتي هم درباره اش حرف مي زنم، دلم مي لرزد. دختر خيلي خوبي بود. خيلي مهربان بود. دلم خيلي برايش تنگ مي شود. بچه صبوري بود. نشد که ما حرفي به او بزنيم و او بالاي حرفمان حرف بزند. اختيار خريد همه چيز را به خود ما مي داد. هيچ وقت براي چيزي ايراد نمي گرفت. مي گفت، «مامان! هرچه شما بخري خوب است.» آدم خيلي از بچه هاي امروز را مي بيند که سر هر چيز کوچکي با پدر و مادرشان يکي به دو مي کنند و به خودش مي گويد اين هم بچه است، او هم بچه بود. يک بار از قم آمده بود. زنگ زد که فلان ساعت مي رسم. پدرش رفت دنبالش. از همان جايي که از ماشين پياده شده بود تا خود خانه، هزار بار عذرخواهي کرده بود. پدر گفته بود، «دختر جان! وظيفه من است که دنبالت بيايم.» فهيمه گفته بود، «شما هيچ وظيفه اي نداريد که اين قدر زحمت بکشيد. حلالم کنيد.» همه فاميل ها همين طور. هر وقت اسمش مي آيد هزار بار مي گويند حيف! چه دختري بود. مي رفت مسجد. پيرزن ها حمد و سوره شان را غلط مي خواندند. به آنها مي گفت، «من حمد و سوره ام غلط است. مي خوانم برايم درست کنيد.» بعدها مي آمدند پيش ما و مي گفتند، «نگو که مي خواست حمد و سوره ما را درست کند، ولي آن قدر خانم بود که به ما نمي گفت غلط مي خوانيم. مي گفت خودش غلط مي خواند.» نمي خواست دل کسي را بشکند. يک پسرعمو داشت که خادم امام رضا (ع) بود. موقعي که فهيمه شهيد شد، اولين کسي را که زنگ زدم بيايد، او بود. خدا رحمتش کند. چند سال پيش فوت کرد. فهيمه خودش خوب بود، عنايت خدا هم بود. اينجا خانمي هست که اسم مرا گذاشته خوشبخت! دائماً مي گويد، «چه کار کردي که دخترت به اين مقام رسيد؟ مردم ده تا پسر دارند و چنين شأني پيدا نمي کنند.»
خدا رحمتش کند و شما را هم خير بدهد که چنين دختري بزرگ کرديد.
زمانه هم فرق کرده. آن روزها هر دعايي مي کرديم مستجاب مي شد. نمي دانم چطور شده که حالا هر چه دعا مي کنيم، فايده ندارد؟ يادم هست وقتي رفتيم تهران، از بس عقب خانه گشتيم، خسته شده بودم. وقتي رسيديم هفت چنار، آنجا يک درخت و يک جوي آب بود. توي دلم گفتم، «خدايا! مي شود همين جا يک خانه اي نصيب ما شود؟» اولين خانه اي که درش را زديم، برايمان جور شد. نمي دانم چه بلايي سرمان آمد که دعايمان مستجاب نمي شود. نيت ها خالص بودند. لقمه ها قاتي شده اند.
تأثير شهادت فهيمه بر جوان هاي زنجان چه بود؟
چند تا پسر بودند که وقتي فهيمه شهيد شد، خيلي به غيرتشان برخورد و رفتند جبهه. توي زنجان، شهادت فهيمه خيلي روي جوان ها اثر گذاشت.
بد نيست پدرشان هم خاطراتي را ذکر کنند.آيا صحبت مي کنند؟
مي گويند تو از قول من خاطراتم را بگو. يکي اش اين است که فهيمه در اوايل جنگ آمد پيش پدرش و گفت، «پدر جان! چرا براي جبهه ها کاري نمي کنيد؟» حاجي گفت، «کسي اعتبار نمي کند به من پول بدهد. مرا کسي نمي شناسد،» فهيمه گفت، «بياييد دشت اول را من بدهم، بقيه را هم مردم مي آورند.» فهيمه يک دو توماني مي آورد و همان مقدمه اي مي شود براي کمک هاي مردمي. از برکت آن پول، مردم آن قدر پول دادند که دو تا کاميون پر از آجيل و پسته شد براي جبهه. بعد از شهادتش هم حاج آقا يک کمي در اين طور کارها دير مي کرد، فوري فهيمه به خوابش مي آمد و تذکر مي داد. يک بار هم آمد زنجان. من مي دانستم شب ها براي نماز بيدار مي شود. حاج آقا مي رود و مي بيند فهيمه سر جايش نيست. اين طرف بگرد آن طرف بگرد، مي رود مي بيند توي هواي سرد رفته روي پشت بام خوابيده. مي گويد،«دختر چرا آمدي اينجا؟ سرما مي خوري.» جواب داده بود، «آقا جان! الان برادرهاي ما توي سنگرها روي برف ها مي خوابند. من چطور بروم کنار شوفاژ گرم بخوابم؟» جنگ که شد، ناراحت بود که چرا امام فرمان نمي دهند که ما هم برويم جنگ؟ مي گفت، «هيچ کاري که از دستمان برنياد، چهار تا زخم را که مي توانيم ببنديم و يا براي رزمنده ها غذا که مي توانيم درست کنيم. لباس هايشان را که مي توانيم بدوزيم.»
دختر براي پدر خيلي عزيز است. حاج آقا چطور شهادت فهيمه را تحمل کردند؟
لطف خدا بود که او هم خيلي صبور شد. تازگي او هم يک کمي مثل من دل نازک شده. يک خاطره شيرين هم دارم. موقعي که فهيمه شهيد شد، من لباس هايش را جمع کردم دادم هلال احمر. شب خواب ديدم يکي از روپوش هايش را پوشيده. گفتم، «فهيمه! اين چه کاري بود کردي؟ من اين لباس ها را داده ام هلال احمر.» خنديد و گفت، «مامان! همه شان رسيد به دستم. دستت درد نکند.» توي زندگي هر چه مي خواست به دست مي آورد. نديدم دعايي بکند و مستجاب نشود. اخلاقش کار خدا بود. خيلي پاک بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}